عاشقانه ای برای همه...
به نــــ ــامش و به یــــ ـــادش... برای چشمانم ســـ ـــخت است گشتن به دنبال چــ ـــهره ات در میان کسانی که گم خواهند شد . خـــ ـــسته ام از سکوت پنجره ودلم صدای تورا میخواهدکجــ ــاست تــ ــرانه ی خنده هایت ...؟؟؟پشت کــ ــدامین غروب پنهان کرده ای ... ؟؟؟سخت استفراموش گذشتــ ــه ها... باتو زندگی از آن من نبــ ــود..خواندن از تو دیگر کار من نیست...چهره ات شبیه معجــ ــزه شده است...تو در غروب زیبایی پر کشیده ای . به مکانی که جای تمامی امثــ ــال تو بود... من اما...تاغــ ــروب روز بعد به انتظارت نشستم اما ...نه صــ ــدایی از کلامت آمد نه نــ ــدایی که به تو بماند و من پس از یقین از نیامدنت به راهی دیـ ـرینه پاگذاشتم... به خدا میســ ــپارمت ای عشق جاویدان....به خدایی که تو را به عنوان امـ ـانت به من داد نه نــ ــعمت... غـ ـروب خواهم کرد...رفتنت غروبی به هـ ـمراه داشت.... به نام حضرت دوست فکر نمیکنم حتی مرا به یاد داشته باشی اما من همانم که روزی نامم تکیه کلامت بود و جانم بالاترین سوگندت تک ستاره ی کهکشان...به یادت می آورم آن روز های طلایی با هم بودن را...تو سنگ بودی و من شیشه...دو جنس کاملا متفاوت که نیروی زمینی و عشق در هم آمیخته بود... باهم بودیم...غرق در رویای هم...بدون مرز و فاصله. دو روح در یک قالب و سرانجام خزان روز های عشق ما رسید...ناگهان جهان آتش ناخوانده ای به طومار خاطراتمان زد و مرا ذره ذره آب کرد و تو را با خود برد... آیاتابه حال دربیابان حادثه هاتنها رها شده ای...؟؟؟ آیا درطوفان حرف ها بی یاور مانده ای...؟؟؟ آیا در شب تاریک نفرت هاتنها مانده ای ...؟؟؟ای کاش هیچ کدام ازاینها راتجربه نکرده باشی ... ثانیه های بی کسی خیلی دیر میگذرند . روزهای تنهایی وساعت های اشک وآه ولحظه های بی همدردی مثل آتش به تمام وجود انسان سرایت میکنند ...و گلخانه ی کوچک احساس را به خاکستر مبدل میسازندباید بار سفر بست باید ازاین برهوت مهر و عاطفه رفت ...باید ازاین خشکسالی مهر وامید فرار کرد...باید روز های نفرت زده وزرد را ترک کرد ...باید به شهر خیال وآرزو هجرت کرد...باید روزهای سرد وزمستانی را به سمت بهار وتازگی کوچاند...زندگی خالی از محبت ولبخند برای روح های سرشار از رنج وتنهایی مرگ آور است ... سخت در پیکارم با آنچه که هستم وآنچه که میخواهم باشم . پراز زخم ها وکینه هایی هستم که آرام آرام سر باز میکنند.درونم تاریک تر تمام شبهاست وسخت تر از تمام سنگ هاست... خسته ام ودر گیر فراموش کردن... مشغول از یاد بردن ...میجنگم باخاطراتی که نباید باشندوپریشانم از بی کسی باید همه را پشت سر بگذارم تا بتوانم همان آفتاب باشم برای کسانی که مرا اینگونه کردند ... شب فرارسیده و تاریکی و سکوت و ترس همه ی آسمان ذهنم را انباشته...تنها دلم آرزوی تو را دارد... آرزوی اینکه بیایی و این وسیع ترین کویر را بارانی کنی...بیایی وبرای من که تنهاترین عاشق این دیارم همدمی باشی .یاوری برای تمام انتظارهای بدون دیدارم وتمام میثاق های بی سرانجامم... ای آرامترین.... برای آمدنت عاشقانه منتظرم وبرای شنیدن صدای تو اشک میریزم . سایه وار بیا وتمام تارهای تنهایی وغمم راپاره کن .بیا تابی انتها ترین مرثیه ها پایانی خوش داشته باشند... تورا قسم به اطلسیهای غمگین بامن بمان ...تورابه دلگیری تمام قطره های باران کمی به نگاه هایم بیندیش.راه کعبه ی قلب تو تابه کی به روی چشمان من بسته خواهد ماند...؟؟؟ ای تمام زمزمه ها زنده به یاد نفست... تمام احساسم مال توست وقشنگترین ترانه های صبحگاهی را برای تو به لب جاری میکنم. میدانی بهترین عطرهایم از نفس تو ساخته میشوندوزیباترین آسمان فقط در نگاه تو جلوه میکند. من برای لبخندت دلتنگم و برای حرفهایت کاغذهایی از جنس خاطره تدارک دیده ام. صدای تو ترنم باران است... هرگز از تو خسته نشده ام و هرگز جز برای تو زندگی نکرده ام. تو میروی و شایدبه من نیندیشی ولی... هر تپش قلب من به یادتوست...
Power By:
LoxBlog.Com |